خلاصه داستان: رحمان متولی یک شرکت است و دکتر به او گفته که به زودی خواهد مرد. او تصمیم می گیرد با کمک دوستش انوش نقشه ای بکشد و مقداری پول برای خانواده اش به ارث ببرد.
خلاصه داستان: پارسیا مجبور است مادرش را به مدرسه بیاورد اما عمویش را با لباس مبدل مادرش می آورد. استاد آقای دلیجون او را می بیند و غافل از اینکه پارسیا چه کرده عاشق می شود.
خلاصه داستان: دو متکلم جوان قرار است در یک سمینار آکادمیک درباره ادیان در آلمان شرکت کنند. حاج آقا فراستی، رئیس حوزه علمیه از سفر آنها جلوگیری می کند. روحانیون جوان حاج آقا را قانع می کنند و ویزا می گیرند.