کوروش افشار، آموزگار جوان برای تدریس به مدرسه ای در یکی از روستاهای لرستان میرود. در روستائی که رسوم و سنت های خاصی بر آن حاکم است و اهالی تقریباً بی چون و چرا از آنها متابعت میکنند. کوروش به تدریج با اهالی روستا آشنا می شود، اما بیش تر با خانواده ای که در همسایگی اش سکونت دارند، معاشرت می کند. پدر خانواده، شاهنامه خوان و پسرش شکارچی است و به شدت و با تعصب به عادات و رسوم روستا پایبند است. گل بانو دختر خانواده نیز در کنار مادرش خانه داری می کند. گل بانو برخلاف رسم روستا که جهت ازدواج، تنها برای مردان حق انتخاب تعیین کرده، به مادرش میگوید که قصد ازدواج با مراد، چوپان روستا را دارد، و این تصمیمی کاملاً مغایر نظر برادرش است که اصرار دارد گل بانو با مش کرم، پیرمرد ثروتمند روستا ازدواج کند. پدر خانواده بر اثر بیماری میمیرد و شرایط تغییر می کند، این بار برادر گل بانو با اصرار بیشتری خواهان ازدواج خواهرش با مش کرم است. گل بانو که پنهانی به دیدار مراد رفته، به او پیشنهاد میکند تا باهم فرار کنند، امّا برادرش او را به شدت کتک زده و گیسوانش را میبرد. پس از این حادثه، گل بانو تصمیم قطعی خود را برای فرار با مراد میگیرد و به کوهستان نزد مراد میرود، اما برادرش او و مراد را میکشد...