خلاصه داستان: داستان فیلم درباره یک نقاش ایرانی و مسیحی به اسم آرشام سرکیسیان است که خارج از کشور زندگی میکند و بیست سال پیش و بعد از مرگ مادرش، با فروش همه چیز از جمله تابلوهای مادرش، مجموعه ای از شمایل قدیسین مسیحی، مهاجرت کرده بود. اما برای جمع آوری این تابلوها به ایران بازمی گردد و با خبر شهادت دوستش استیو که جانباز شیمیایی بوده مواجه می شود. این اتفاق آرشام را ناخواسته درگیر می کند. او به تدریج با آدم های جدید آشنا می شود و قدم در راه تازه ای می گذارد.
خلاصه داستان: مردمی که در روستای رضا زندگی میکنند، او را جوانی سادهاندیش میدانند. او با موتور دوچرخه خود مسافران را از طریق جاده ای که در اثر سیل ویران شده است جابجا می کند وقتی با دختر جوانی آشنا می شود که معلم جدید ...
خلاصه داستان: یحیی جوانی است که برای تکمیل خدمت خود جای عجیبی را انتخاب کرده است. قرنطینه برای کسانی که بیماری های کشنده دارند. در حالی که سعی می کند به آنها کمک کند، پاسخی برای سؤالات و معانی زندگی خود نیز پیدا می کند.