خلاصه داستان: رضا از ژاپن برمی گردد تا با پس انداز خود در 8 سال گذشته یک کسب و کار جدید راه اندازی کند، اما اعضای خانواده اش چیزی را از او پنهان می کنند که می تواند به برنامه هایش آسیب برساند.
خلاصه داستان: رحمان متولی یک شرکت است و دکتر به او گفته که به زودی خواهد مرد. او تصمیم می گیرد با کمک دوستش انوش نقشه ای بکشد و مقداری پول برای خانواده اش به ارث ببرد.
خلاصه داستان: پارسیا مجبور است مادرش را به مدرسه بیاورد اما عمویش را با لباس مبدل مادرش می آورد. استاد آقای دلیجون او را می بیند و غافل از اینکه پارسیا چه کرده عاشق می شود.