خلاصه داستان: کوروش افشار، آموزگار جوان برای تدریس به مدرسه ای در یکی از روستاهای لرستان میرود. در روستائی که رسوم و سنت های خاصی بر آن حاکم است و اهالی تقریباً بی چون و چرا از آنها متابعت میکنند. کوروش به تدریج با اهالی روستا آشنا می شود، اما بیش تر با خانواده ای که در همسایگی اش سکونت دارند، معاشرت می کند. پدر خانواده، شاهنامه خوان و پسرش شکارچی است و به شدت و با تعصب به عادات و رسوم روستا پایبند است. گل بانو دختر خانواده نیز در کنار مادرش خانه داری می کند. گل بانو برخلاف رسم روستا که جهت ازدواج، تنها برای مردان حق انتخاب تعیین کرده، به مادرش میگوید که قصد ازدواج با مراد، چوپان روستا را دارد، و این تصمیمی کاملاً مغایر نظر برادرش است که اصرار دارد گل بانو با مش کرم، پیرمرد ثروتمند روستا ازدواج کند. پدر خانواده بر اثر بیماری میمیرد و شرایط تغییر می کند، این بار برادر گل بانو با اصرار بیشتری خواهان ازدواج خواهرش با مش کرم است. گل بانو که پنهانی به دیدار مراد رفته، به او پیشنهاد میکند تا باهم فرار کنند، امّا برادرش او را به شدت کتک زده و گیسوانش را میبرد. پس از این حادثه، گل بانو تصمیم قطعی خود را برای فرار با مراد میگیرد و به کوهستان نزد مراد میرود، اما برادرش او و مراد را میکشد...
خلاصه داستان: فیلم چشم شیشه ای به کارگردانی حسین قاسمی جامی در سال 1369 ساخته شده است. این فیلم و در ژانر جنگی میباشد. در این فیلم علیرضا اسحاقی، سیدجواد هاشمی، اصغر نقی زاده، علی جلیلی باله و محمدرضا آهنج به هنرمندی پرداختهاند.
خلاصه داستان: درباره دختری است که در خانواده ای بزرگ در خانه ای بزرگ به همراه پدر و مادر، خاله ها و عموهایش زندگی می کند. اما زمانی که خواستگاری به دنبال او می آید تا از او درخواست ازدواج کند، تازه شروع مشکلات اوست.
خلاصه داستان: داستان یک زن معتاد مهسا است که فکر می کند دخترش مرده است اما وقتی متوجه می شود که او زنده است و نزد پدرش (شوهر سابق مهسا) زندگی می کند تصمیم می گیرد او را پس بگیرد. این باعث شد که او با همسر سابق و همسر جدیدش روبرو شود.
خلاصه داستان: کریم و اتابک که در محله ای در جنوب تهران زندگی می کنند، مجبور می شوند از کارخانه دزدی کنند و با ارتکاب دزدی های کوچک و پرسه زدن در خیابان ها امرار معاش کنند. وقتی چاقو به استخوانهایشان میرسد و دیگر هیچ حرکتی ندارند...
خلاصه داستان: داستان فیلم درباره یک نقاش ایرانی و مسیحی به اسم آرشام سرکیسیان است که خارج از کشور زندگی میکند و بیست سال پیش و بعد از مرگ مادرش، با فروش همه چیز از جمله تابلوهای مادرش، مجموعه ای از شمایل قدیسین مسیحی، مهاجرت کرده بود. اما برای جمع آوری این تابلوها به ایران بازمی گردد و با خبر شهادت دوستش استیو که جانباز شیمیایی بوده مواجه می شود. این اتفاق آرشام را ناخواسته درگیر می کند. او به تدریج با آدم های جدید آشنا می شود و قدم در راه تازه ای می گذارد.